۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

با فرزاد کمانگر...







فرزاد را از سال 83  می شناختم . از آن زمان که در تکاپوی تاسیس و ایجاد  " کانون نخبگان " ، بدنبال  یارانی جانی بودیم  تا  در استانهای  سراسر کشور یاری مان  کنند . دوستی  بسیار عزیز ، باب این آشنایی  را گشود و ما را به هم معرفی کرد. در آمد و شدهای  گهگاه او به تهران و چند باری که من به کردستان و کرمانشاه رفتم ، او را بیش از پیش شناختم  و یافتم  ، که انسانی  به تمام معنا واجد صفات انسانی بود. دیری نپایید اما که او در یکی از سفرهایش به تهران ، به همراه دو دوست دیگرش ، علی حیدریان  و فرهاد وکیلی دستگیر شده بود و من هم ، چون خانواده وسایر دوستانش هیچ اطلاعی از این موضوع نداشتم ، تا اینکه در سال 85 خود نیز برای چندمین بار بدین ورطه گرفتار آمدم و در حالیکه در مرخصی درمانی بسر میبردم ، بار دیگر دستگیر و روانه بند 209 زندان اوین گشتم .
دوران انفرادی سپری گردید و به بند  10  بازداشتگاه 209 انتقال یافتم  و پس از مدتها همدیگر را یافتیم ، آن هم در سخت ترین شرایط و در اوج تنهایی ها و فشارهای طاقت فرسای دوران بازحویی . تازه فهمیدم که در این ماهها براو چه رفته است.  شکنجه ها دیده و دردها کشیده بود . خودش می گفت که شاید یکی از علل شدت فشارهای وارده بر او و خانواده اش ، وجود برادرش شیرزاد  باشد که با حزب حیات آزاد کردستان ( پژاک )  همکاری داشت و او و خانواده اش را می آزردند تا شاید برادرش را وادار به تسلیم کنند ، ولی این فشارهای شکننده  و خرد کننده ، کوچکترین تاثیری بر عزم راسخ  و دل دریایی او نداشت . این هم البته یکی از مظاهر عدالت در جمهوری اسلامی است که دیگران را به شدیدترین وجه ممکن می ازارند تا کسی  از نزدیکان و آشنایانشان را مغلوب و مقهور خود سازند. در همان ایام او را به کرمانشاه انتقال دادند و من را هم به انفرادی . دیگر از او بی خبر بودم ، تا اینکه در تیر ماه 86 که مجددا به سلول 121 بند 209 انتقال یافتم وباز هم پس از گذشت چند ماه همدیگر را دیدیم. از کرمانشاه و شکنجه هایی که در آنجا دیده بود گفت  و ظلمی که در پستوهای اطلاعات بر او و بر همگان رفته و میرود . از اینکه در بدترین شرایط ممکن و تحت شدیدترین شکنجه های جسمی و روحی  سعی در گرفتن اعتراف از او داشته اند تا مستمسکی بدست آورند ، اما به جایی نرسیده بودند و این همان داغی است که تا آخر هم بر دل آنها ماند . آثار شکنجه ای که بر بدنش برجای مانده بود ، انسان را متاثر می ساخت. ، اما او همچنان آرام و متبسم بود و خنده بر لب داشت و با نیش زبانش شکنجه گران را به سخره می گرفت وآتش از نهادشان شعله ور می ساخت.  در اواخر شهریور یا اوایل مهر ماه 86  برای دومین بار او را به کرمانشاه بردند  و پس از مدتی با فک و دندان خرد شده و آثاری از دیگر شکنجه ها بازگرداندند ، اما او قوی تر از قبل بود و خم به ابرو نیاورده بود.
 با توجه به شرایط و محدودیت های فراوان و غیر انسانی موجود دربند 209 از جمله ممنوعیت ملاقات و تلفن بمدت طولانی که گاه ماهها بطول می انجامید و بعد هم اگرامکانی بود  در حضور کارشناس ، و آن هم فقط هفته ای 5 دقیقه . که او فقط می توانست از مادر و خواهر و برادرش مهرداد و برادرزاده نو رسیده اش احوالی بپرسد و خبر سلامتی اش را به آنها بدهد  که آن هم گاه بنا به میل بازجو ، هفته ها قطع میشد و کسی هم پاسخگو نبود.
با این اوضاع و احوال باید راهی میافتیم که صدای او بلندتر از قبل به گوش انسنها رسانیده شود  و با توجه به جلوگیری و ممانعت از انتخاب وکیل  در بند 209  و خطراتی که او را تهدید میکرد ، لزوم وجود وکیل بیشتر احساس میشد . در رایزنی هایی که با یکدیگر داشتیم به این نتیجه رسیدیم که با توجه به دوستی من با یکی از وکلای انساندوست و والا مقام این مرز و بوم ، یعنی آقای خلیل بهرامیان ، به نحوی موضوع را با ایشان در میان بگذارم تا شاید وکالتش را برعهده بگیرد. چنین شد و من در یکی از تماس های 5 دقیقه ای هفته ای یکبار ، با آقای بهرامیان صحبتی کوتاه داشتم واو را معرفی و موضوع را بسرعت و قبل از اینکه مکالمه را قطع کنند به ایشان گفتم و آقای بهرامیان هم پذیرفت  تا  برادر فرزاد به ایشان مراجعه و وکالت فرزاد را برعهده گیرد. اما مشکل اساسی این بود که امکان مراجعه وکیل به معاونت امنیت دادسرای انقلاب و بند 209 وجود نداشت تا وکیل امکان اعلام وکالت بیابد. راهی به ذهنمان رسید و آن دستنوشته ای بود به خط و امضای فرزاد ، با توضیحی مختصر و کوتاه از شرایطش و بند 209 و عدم امکان  انتخاب وکیل و تکمیل فرم وکالتنامه قانونی و علت نوشتن ان برگه بعنوان وکالتنامه . این دستنوشته را هنوز به یادگار دارم که البته خروج آن از بند 209 ، خود حکایتی است جالب و شنیدنی.
...بعد از انتقال به بند عمومی زندان اوین ، من به بند 8 و فرزاد و دوستانش به بند 7 رفتیم. هرچند که علی حیدریان و فرهاد وکیلی ابتدا مدتی را در بند 350 بودند و بعد به بند 7 آورده شدند. در اوایل آذرماه 86 آنها را با وضعی فجیع و در اوج شدت به زندان رجایی شهر کرج انتقال دادند و چند روز بعد مرا هم به زندان رجایی شهر تبعید کردند. آنها به بند 2 و بعد به بند 5 و من به بند 4 و بعد به بند 6 رجایی شهر رفتیم. او به محض ورود به بند 5 با تلاشی شبانه روزی و تحمل سختی های فراوان ، کتابخانه ای را برای زندانیان  آ ن بند مهیا ساخت که حاکی از نگرش و دیدگاه اوست . آنها چندین بار دیگر نیز این انتقال های عذاب آور را دیدند و تجربه کردند. خاطراتی بس یه یاد ماندنی از آن دوران وجود دارد که لحظه لحظه هایش فراموش ناشدنی است. از آن ایام مخفیانه عکس هایی به یادگار گرفته بودیم که بسیار گرانبهاست و در همین مقال دو نمونه از آن را به معرض دید همگان میگذارم که یکی در حال انجام ورزش صبحگاهی در هواخوری زندان است و دیگری را به اتفاق علی حیدریان  و فرزاد  گرفته ایم.
...در 19 اردیبهشت 89 من در رجایی شهر بودم و آنها مدتها بود که به اوین بازگشته بودند و خبری جز از طریق برادرش مهرداد از او نداشتم که همواره امیدوار به آزادی قریب الوقوع فرزاد بود ، که یکی دیگر از بیادماندنی ترین دوستانم ( وحید تیزفهم ) در سالن 17 رجایی شهر ، خبر عروج قهرمانانه او و دو یار دیگرش علی حیدریان و فرهاد وکیلی به همراه دو تن دیگر از فرزندان غیور این مرز و بوم " شیرین علم هولی و مهدی اسلامیان " را به من داد. باور کردنش بسیار سخت و گران بود ، اما از بیدادگستری جمهوری اسلامی انتظاری بیش از آن نمیشد داشت.
اما یادی هم از مهدی اسلامیان بجاست که جزو شهدای گمنام ملت ایران است. جوانی محجوب و مظلوم  و سربه زیرکه با وجود حضورش در بند 6 تا واپسین روزها او را نمی شناختم و با معرفی یکی از همبندیان به وجودش پی بردم. او را به اتهام ارتباط و همکاری با انجمن پادشاهی ایران به زندان و زنجیر کشیده بودند. از بند 6 به بند 1 و از آنجا به اوین بردند و بیگناه به دیار نیستی رهسپار نمودند.
فرزاد کمانگر نه هیچگاه کار مسلحانه ای کرده بود و نه بدان اعتقاد داشت. این را در طول ماههای متمادی ارتباط قبل از زندان و نیز داخل زندان به روشنی دریافته بودم. انسانی بود والامقام و فرهیخته ، و به معنای واقعی کلمه ، معلمی بود آزاده که درس عشق و محبت را به دیگران می آموخت. درد دیگران او را می آزرد و به همین دلیل با سازمان های حقوق بشری  همکاری داشت و به کارهای بشر دوستانه سخت معتقد بود و باورمند.
روحشان شاد ، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.
دکتر سید مصطفی علوی
19/2/1391 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر